blob: c41257c14795fb58d591b1f8c8221de170913875 [file] [log] [blame]
من اسمم کاظمه. ما توی یه کوچه بن بست خونه داریم. کوچه‌مون خاکیه. اونوقت خیلی پایئن تر از خونه ما - زیاد پایین نه - اینور می‌پیچی یه نونواس. از اونجا صاف می‌ریم اینجا. یه خیابونه اینجا. اونوقت خیلی پایین‌ترش یه حمومه. بعداً یه بقالی هم دم خونمونه. یه خرده انور خرابه، یه قصابیه. قصابه با بابام رفیقه. پشت خونمون یه دباغیه. اینقده بچه گوسفند توشه! خونه‌مون ساس داره. ساس کوچیک و سیاس. هر جا بزنه جاش باد می‌کنه. وقتی داره از دیوار اتاق می‌ره بالا، نمی‌تونه خودشو نگه داره، می‌افته رو تن ما، می‌گیره خونمونو می‌مکه. یه دفعه همه اثاث مثاثامونو ریختیم بیرون، یه عالمه دوا خریدیم زدیم همه جا: به رختخوابا،‌ زیر زیلو، سوراخ سنبه‌ها. ولی ساسها بیشتر شدن، کمتر نشدن. بابام توی حموم کار می‌کنه. دوتا برادر داریم، یه خواهر: من و مصطفی و زهرا کوچولو. بابا وقتی داره شب می‌شه برمی‌گرده خونه. همیشه استخوناش درد می‌کنه. سر هیچی به هیچی می‌گیره می‌زنه‌مون، بازهم طلبکاره. مثلاً وسط سال، صبح ساعت شیش می‌آد می‌گه، «پاشو برو سیگار بفروش، پول دربیار لباس بخر!» من هم می‌گم: «لباس می‌خوام چی‌ کار؟» اون هم می‌گیره با کمربند حالمونو جا می‌آره. باز خوبه سه ماه تعطیلی خودمون می‌ریم کار می‌کنیم. یه کارخونه هست. می‌ریم اونجا قابلمه درست می‌کنیم، کاسه درست می‌کنیم، عصر که شونصد تا کاسه درست کردیم، دستگارو تمیز می‌کنیم برمی‌گردیم خونه. پارسال هفته‌ای پنجاه تومن مزد می‌دادن. امسال دیگه خدا می‌دونه. با همه این حرفا، بمیریم بهتره آقا! هر روز هر روز کتک. بابام دیشب بیخودی مصطفی رو گرفت زد. گرفت زدش گفت: «چرا وقتی می‌ری دست به آب، سر پا می‌شاشی؟ بشی بشاش!» مصطفی‌مون هیچی حالیش نمی‌شه. قد زهرامون بوده که از بالا پشت بوم افتاده، رگ کله‌اش تکون خرده. حالا سیزده سالشه. نه چارده،‌ چارده سالشه. داداش بزرگ‌ مونه. الان مدرسه عقب افتاده‌ها درس می‌خونه. آب، بابا، بار میخونه یاد بگیره، بیاد جلو. دو سه کلمه بلده حرف بزنه ولی چیزه... نمیتونه قشنگ حرف بزنه. بابام می‌خواد از مدرسه ورش داره، بذاره یه جا که کار یاد بگیره. بابا زهرا را از همه بیشتر می‌خواد. اون هم هر کاری دلش بخواد می‌کنه. هرچی می‌گیم گوش نمی‌کنه، می‌ره تو جوب محل کثافت‌کاری می‌کنه. اون روزی حواسم نبود، رفت یه مشت دیگ مونده سر کوچه بود ورداشت خورد. شب دلش درد گرفت نزدیک بود بمیره. اونوقت بابام اومد گرفت منو با شیلنگ کشت. آقا مگه شهر هرته؟ خر کتک می‌خوره. دیگه چرا ما رو می‌زنن؟ برن به خر بزنن! آخه من که نمی‌تونم همه‌ش مواظب زهرا باشم. راستی یه صاحب حیاط داریم، خیلی بد اخلاقه آقا! اسمش عباس آقاس. صبح می‌ره ظهر می‌آد. سپور شهرداریه. بیست و چار ساعت می‌آد بند میکنه به ما، میگه: «آب زیاد مصرف نکنین، چاه پر میشه.» زهرامون که گاهی گریه می‌کنه، دادش بلند می‌شه می‌گه: «صدای این تخم‌سگو خفه کنین!» اونوقت که مادرمون زنده بود، یه دفعه می‌خواست از دست عباس آقا نفت بریزه سرش، خودشو آتیش بزنه. عباس آقا اصلاً رحم حالیش نمی‌شه؛ پسر سیزده ساله‌شو گرفته از خونه انداخته بیرون. اون هم رفته توی کوچه‌ پس ‌کوچه‌‌ها ول شده. حالا خدا می‌دونه کجاس، چه کار می‌کنه،‌ از کجا می‌آره می‌خوره. بچه‌ها می‌گن: «شب‌ها می‌ره توی پارک‌ها پیش سگها می‌خوابه.» که رفته دهات خونهٔ باباش، می‌گه دیگه نمی‌آم تهران. آقا، ما هم دلمون می‌خواد میرفتیم دهمون با گوسفندها بازی می‌کردیم؛ با بابا بزرگ‌مون می‌رفتیم دشت بز می‌چروندیم،‌ بادوم پاک می‌کردیم، انگور می‌چیدیم. دهمون ولی خیلی دوره آخه! زن عباس آقا حق داره، آقا! محله‌مون خیلی بده. هر روز اونجا دعواس، دعوا، چاقو کشی. توی خرابه هم پر معتاده، بگی دوهزار تا هم بیشتر. می‌رن اونجا قمار می‌کنن، شیره می‌کشن، آمپول می‌زنن تو رگشون. ماهم از ترس معتادها جرأت نمی‌کنیم از خونه بریم کوچه، یه ذره بازی کنیم. از کمیته‌م نمی‌ترسن، میگیرن بچه‌های مردمو می‌دزدن، میبرن توی کوره‌ها،‌ توی دلاشون چیز قایم می‌کنن؛ هروئین قایم میکنن. یه امیر ریزه هست تریاکیه، اون روزی اومد خرم کنه، گفت: «بیا سوار ماشین بشیم، بریم یه جائی.» من هم از ترسم خر نشدم. یه چیز خنده دار بگم بخندی، آقا: اینورمون یه همسایه داریم، اسمش ربابه. انوقت توپ،‌ لنگه کفش، تنکه، هرچی بیفته خونشون،‌ شوهرش ور می‌داره می‌اندازه توی آب انبارشون. هروقت هم کوچه شلوغ بشه، شوهر رباب می‌آد بیرون می‌گه: «واق، عو!» اون هم مث مصطفی‌ ما لقوه‌ایه‌؛ دستش می‌لزره، همه جاش می‌لرزه. اون روز اومد دم دکون، رفت اونور جوب نشت. این یکی همسایه‌مون رفت یه کتاب دربارهٔ خدا و فرشته‌ها آورد براش خوند. رباب خانم خودش خونه یه اعیونه کار می‌کنه؛ چیزاشونو می‌شوره، باغ‌شونو آب می‌ده؛ کلفتی می‌کنه. بعد همه‌ش می‌آد پز اربابشو می‌ده. الان دیگه همه اهل محل می‌دونن باغ خونهٔ ارباب رباب خانوم اندازه پارک شهره. استخرش از مال پارک شهر هم گنده‌تره. هروقت هم که ارباب می‌خواد‌ آبتنی کنه،‌ اول یه قطره دوای مخصوص هست، می‌ریزه توی استخر که آب‌شو می‌کنه مث اشک چشم. بعد می‌ره زیر دوش، با عطر و گلاب خودشو می‌شوره. بعد می‌پره توی استخر، می‌گیره شوخی شوخی آب می‌پاشه به رباب خانوم. زن اربابش هم خارجیه. مال همون کشوریه که شیش ماه شبه، شیش ماه روز. رباب یه چاخان‌هایی می‌کنه که کلهٔ آدم سوت می‌کشه! می‌گه ارباب یه سگ پشمالو داره،‌ اسمش مونیکاس. قسم می‌خوره می‌گه مونیکا غذاشو با کارد و چنگال می‌خوره. اللَه اکبر به این دروغ. یه پیرزنه هم هست سر کوچمونه. با خودش تنهایی زندگی می‌کنه. اسمش ننه غلامه. هشتاد نود سالشه ولی خجالت نمی‌کشه،‌ از امریکا خوشش می‌آد. همه ازش می‌ترسن؛ هر وفت بیاد بیرون، فحش می‌ده، جیغ و ویغ می‌زنه. مثلا من اذیتش کردم، می‌آد سر فحش‌رو می‌کشه به تو. وقتی بچه‌ها بخوان لج‌شو در‌بیارن، می‌گن: «مرگ بر امریکا!» اونوقت اون هم حرصش می‌گیره، هزار تا فحش بی‌ناموسی و خوار و مادر می‌کشه به جون همه. ننه غلام دیونه‌س. بعضی وقتا هم با‌ آدم خوبه. یه روز من و زهرا رو گرفت به زور برد خونه‌ش، کله پاچه داد، گفت «بخورین!» ما هم خوردیم. ته کاسه یه لقمه موند که روش یه عالمه مو بود. گفت: «اگه نخورین با همین چاقو سرتونو می‌برم.» ما هم از ترس جونمون خوردیم. ننه غلام وقتی سر حاله، چیز می‌آره می‌ده آدم. مثلا یکی زخمه،‌ دوا می‌آره بهش می‌ده. مثلا کسی چیزی نداره، چیز می‌آره بهش می‌ده، وسط کوچه‌مون یه خونه‌س که دخترهاش خرابن، آقا. اونوقت شیره‌ای‌ها و چاقوکش‌ها می‌رن خونه‌شون، کار بد می‌کنن. بعضی وقتا هم دختر‌هاش لباس سرخ و زرد تن می‌کنن و کفش پاشنه بلند تق‌تقی می‌پوشن، می‌رن واسه بالاشهری‌ها قر می‌دن. یه دفعه هم داشتم می‌رفتم پیش بچه‌ها «لیس پس لیس» بازی کنم که دختر کوچیکه‌ش امیر ریزه رو صدا کرد و بهش گفت: «تو چقدر پاهات لاغره!» بعد امیر ریزه هم نامردی نکرد. گفت:«خودت چرا لمبه‌هات چاقه؟» بعد دوتایی کرکر خندیدن. خودم با همین دو تا چشمام دیدم، آقا! اونوقت ما هم که می‌بینیم محله‌مون پر از بی‌تربیتی‌یه، زدیم با هفت‌تا از بچه محلامون قهر کردیم. با اون هفت‌تا هم بمیرم آشتی نمی‌کنم، آقا. با یکی‌شون یه ساله قهریم، اسمش محمده. یه روز سر کوچه‌مون عروسی بود، ما هم داشتیم بازی می‌کردیم. من دراومدم به محمد گفتم: «محمد امشب چه خبره؟ آبجی‌ت می‌ره حجله؟» ناراحت شد، گفت: «باهات قهرم.» من هم گفتم: «چه بهتر! می‌رم درسامو می‌خونم.» به خدا ما چه می‌دونستیم، به خیالمون عروسی آبجیشه، آقا! فقط با دو نفر دوستیم: مهدی ملخ و حسن گامبو. مهدی از بس مردنیه، همه ملخ صداش می‌کنن. باباش قوری بست می‌زنه. وسط بازی یهو پیداش می‌شه، می‌آد می‌گه: «اگه منو بازی ندین، بازی‌تونو بهم می‌زنم.» اونوقت تا که دس بهش می‌خوره، جیغش می‌ره هوا، میگه: «گه خوردم، گه خوردم.» اونوقت می‌ره از حرصش با میخ یه شکل‌هایی می‌کشه روی دیوار، می‌گه: «این عکس کاظمه.» فسقلی فوتش کنی، قل می‌خوره، ها. آقا، ما دوچرخه خیلی دوست داریم، بعضی وقتا می‌ریم یه تومن می‌دیم چرخ کرایه می‌کنیم. حسن گامبو زورش می‌آد، با سنگ می‌زنه، می‌گه: «منو باید سوار کنی.» من هم می‌بینم داره دلش می‌شکنه، می‌گم: «بیا تو هم سوار شو!» داداش حسن گامبو پنج ماهه رفته لب مرز با خارجیا بجنگه. حسن می‌گه: «رفته امریکا رو نابود کنه، برگرده.» بابای حسن آهنکاره؛ یعنی قالب می‌سازه، پشقاب می‌سازه، همه‌چی می‌سازه. نه که حسن خیکیه، بچه‌ها صداش می‌کنن: «حسن گامبو، سرت تو شامپو!» می‌خواییم با این دو نفر هم قهر کنیم بره. هی می‌آن در خونمون داد می‌زنن: «کاظم، بیا بازی، بیا بازی!» بازی چیه، آقا؟ بده بچه بازی کنه. رفوزه بشیم چه کار؟ دلم می‌خواد دکتر، مهندس، بازنشست، نیرو هوایی، هرچی شد بشیم، بریم پی کارمون بره. ولی تو خونه ما نمی‌شه درس خوند. تا می‌آم بشینم، باید پاشم برم نون بخرم، جارو کنم، خشتک زهرامونو بشورم. پارسال که رفوزه شدم، همه‌ش نیم نمره می‌خواستم قبول بشم. مدرسه‌مونم خیلی هردمبیه، آقا! بچه‌هاش دزدن، می‌آن دفترامونو می‌دزدن. سر کلاس یکی گچ پرت می‌کنه، یکی رو نیمکت ضرب می‌گیره، یکی پا می‌شه می‌رقصه. ما هم که می‌بینیم خر تو خره، حوصله‌مون سر می‌ره، از مدرسه جیم می‌شیم، می‌ریم فروشگاه بزرگ. اونجا پله‌برقی داره. می‌ریم می‌ایستیم خودمونو می‌زینم به اون راه. الکی نگاه می‌کنیم به جنس منس‌ها؛ یعنی مثلا ما هم اومدیم چیز بخریم. بعد می‌ریم سوار پله‌برقی می‌شیم، می‌ریم سواری می‌خوریم، عشق می‌کنیم. آقا، اجازه؟ سه تا دایی هم دارم، آقا! یکی‌شون دایی ضامن، یکی‌شونم دایی مرتضی. اونی که وضعش خوبه اسمش دایی رضوانه. یه وانت داره با یه اتوشویی. تا پامونو می‌ذاریم در دکونش، نامرد یه لگد می‌زنه در اونجامون، می‌گه: «بزن به چاک! باز اومدی از دخل کف ببری» به خدا تهمت می‌زنه، آقا! آقا، به خدا هیچکی به اندازه ما از دزدی بدش نمی‌آد. آقا، دایی مرتضی‌مون اولها کارگر بلورسازی بود، ولی وقتی من هنوز تو دل مادرم بودم، افتاد زندان. یه شب هفت نفر ریختن سرش، اون هم چاقو کشید، زد یکی‌شونو کشت. بعد دادگاه هم اومد بیخودی تقصیر رو گذاشت گردن دایی ما. قبل انقلاب از زندان اومد بیرون، رفت معتاد شد. حالا هم همیشه با زنش دعوا مرافعه داره. گاهی می‌ذاره از خونه‌ش می‌ره، می‌ره می‌ره پیداش نمی‌شه. بعد که برمی‌گرده، الکی به زنش می‌گه، رفته بودم بیمارستان ترک کنم. دایی مرتضی یه بچه کوچولو داره، هروقت می‌آد خونمون، می‌خواد از پله‌هامون بره بالا، بیاد پایین. ما هم می‌ریم دنبالش که نیفته سرش بشکنه. می‌ریم بغلش می‌کنیم. اونوقت می‌ترسه، سفت آدمو می‌گیره. دایی ضامن‌مون توی دولت آباد نفتیه، بعضی روزها که می‌ره نفت پخش کنه منو هم با خودش می‌بره. اون تا می‌ره نفت بده به خونه‌ها، بچه‌ها می‌گیرن مسخره‌م می‌کنن، می‌گن: «ای عرب پا نفتی، کی اومدی، کی رفتی؟» سنگ می‌زنن تو کله‌ام. من هم که زورم نمی‌رسه، گریه‌م می‌گیره. یه روز رفتیم در یه خونه نفت بدیم، اونوقت یه پسره بود - لال بود - دنبالمون کرد تا سر کوچه‌شون. فحش مادر داد، گفت: «دیگه در خونه ما نیا!» لال بود، آقا! نمی‌دونیم چی می‌گفت... آقا، هر وقت از مادرمون حرف می‌زنیم، بغض می‌آد گلومونو می‌گیره، ول‌مون نمی‌کنه... مادرمون سر بچه مرد، آقا! شب درد بچه گرفتش. رفتیم نبات خانومو آوردیم. نبات خانوم مامای محله‌س، شله، یه چشمش هم چپه. صبح که بچه اومد دنیا، مادرمون گذاشت از دنیا رفت. بچه‌ هم پشت سرش مرد، آقا!... مادرمون اون وقت که زنده بود، توی کارخونهٔ استارلایت کار می‌کرد. جوراب شلواری می‌بافت. وقتی شکمش اومد بالا، از اونجا بیرونش کردن. مادرمون اینقده سختی کشیده که خدا بگه، بس! همیشه مریض بود، بعضی وقتا هم غش می‌کرد. پاهاش قد یه متکا باد کرده بود، آقا!... آقا، باور کن، آقا... وقتی مادرمون مرد ما صد برابر الان بغض کردیم. من و زهرا و مصطفی شب تا صبح خوابمون نبرد. بابام اون شب هزار تا سیگار کشید،‌ ولی صبحش مادرمون مرد. وقتی رفتیم خاکش کنیم، ننه غلام نمی‌خواست بذاره ما بریم تماشا، می‌گفت، ما بچه‌ایم، گناه داریم. ولی من دزدکی توی مرده‌شور خونه هم رفتم. بوی بدی می‌ده مرده‌شور خونه، بوی گربهٔ مرده. آدم می‌خواد دل و روده‌شو بالا بیاره. وقتی مادرمونو اوردن گذاشتن توی سالن مرده‌شور خونه، هفت تا مرده زودتر مرده بودن. مادرمون نفر هشتم بود. مرده‌ها منتظر بودن دوش خالی بشه، سر نوبت برن تو، غسل کنن. جنازه یه دختر مدرسه هم بود. نمی‌دونی فک و فامیل دختره چی‌کار می‌کردن؛ یکی سرشو می‌زد به دیوار، یکی کفش‌شو دراورده بود می‌زد تو سر خودش. مادرمونو که اوردن بذارن توی قبر، سروکله‌ٔ مصطفی هم پیداش شد. مادرمون با مصطفی خوب بود. خدا بیامرز که رفت توی قبر، نمی‌دونم از کجا یه مگس اومد نشست روی کفنش. تا مصطفی کیش‌اش کرد، مگسه گذاشت در رفت. بعد شروع کردن با بیل خاک ریختن روی سر مادرمون. رباب خانم با ناخن صورتشو می‌کند. بابام داشت توی دل خودش گریه می‌کرد. اگه مصطفی نمی‌زد زیر گریه و توی خاک و خل غلت نمی‌خورد، من هم گریه نمی‌کردم... مادرمونو که خاک کردیم، دم قبرستان حلوای نذری پخش می‌کردن. واسه اینکه بوی گربهٔ مرده از دماغم بره، یه قاشق حلوا گذاشتم دهنم. ولی صاحب عذا که روشو برگردوند، تفش کردم. آقا، هیچی نمی‌تونستیم بخوریم. آقا، ما دلمون خیلی تنگه، هیشکی نیست ما را زفت کنه. دل‌مون می‌خواد از این دنیا می‌رفتیم. آقا، باورتون نمی‌شه، توی محله ما ملت تند تند می‌میرن، آقا! زهرامون یه همبازی داره، همقد خودشه. اسمش الهامه، پنج سالشه. ده بیست روز پیش باباش از داربست افتاد زمین عکس برگردون شد، مرد. دیروز الهام اومده بود خونه‌مون، یه عکس از باباش هم اورده بود، می‌گفت، هر شب خواب باباشو می‌بینه که اون دنیا آتیش درست کرده، می‌خواد بیاد بگیره اونو کباب کنه بخوره. یه حرفهایی می‌زد که مو به تن آدم سیخ می‌شد. اونوقت شب که خوابم برد، خوابیدم، خواب دیدم عزرائیل و شمر با آتیش اومدن بالای سرم، هی می‌چرخن و چه‌چه می‌خندن. عزرائیل نصفه‌س، آقا! یعنی پا نداره. من هم اومدم از دست‌شون در برم که دیدم یه خرگوشه داره با مامانش قایم موشک بازی می‌کنه. رفتم بگم، من هم بازی که گذاشتن در رفتن. من هم دنبالشون کردم. خسته که شدم دیدم سوار یه قایقم، یه سگ هم داشتم. داشتم با سگ بازی می‌کردم که یهو امیر ریزه پشت پا انداخت، افتادم توی آب. من هم رفتم سوار دوچرخه شدم، زدم به چاک. سگ هم از توی قایق پرید، اومد دنبالم. بعدش دیدم یه هلی‌کوپتر بالای سرمه، می‌خواد باید بستنی لیوانی‌مو قاپ بزنه. من هم با سنگ زدم شیشه‌شو شکوندم. اون هم ترسید در رفت، توی کوچه دباغ‌ها غیب شد. بعدش دیدم عباس آقا گرگ شده، می‌خواد بیاد زهرامونو بگیره لقمه‌ٔ چپش کنه. از ترسم دویدم توی پارک و رفتم سوار تاب شدم. اینقده تاب بازی کردم تا حسابی سرم گیج رفت. اومدم از تاب بپرم پایین، دیدیم زیر پام یه چاهه، یه چاه به این گندگی. داشتم ول می‌شدم ته چاه که از خواب پریدم. نشستم گریه کردم. اونوقت بابام بیدار شد، پرسید: «باز چی شده؟ شاشیدی؟» گفتم: «می‌ترسم.» گفت: «بگیر بخواب بابا تو هم دلت خوشه!» من هم لحافو که کشیدم روی سرم، همه‌ش خدا خدا می‌کردم ایم دفعه که خوابم برد، شانسم بگه، بزنه خواب خوشبختی ببینم، دلم خوش بشه. ولی اگه ما شانس داشتیم، آقا، اسم‌مونو می‌ذاشتن شانسعلی.